نتیجه خیانت به دوست داستان خنده داروزیبا
نوشته شده توسط : شریف پنق

داستان یک خیانت خنده دار

جک و دوستش باب تصميم می گيرند برای تعطيلات به اسکی برن...


با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک می کنند و به سوی پيست اسکی راه می افتند..


پس از دو سه ساعت رانندگی، طوفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بينند و تصميم می گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.


هنگامی که نزديکتر می شوند می بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای اصطبلطی پر از اسب دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است.


زنی بسيار زيبا در را باز کرد.


مردان که محو زيبايی آن زن صاحبخانه شده بودند، توضيح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.


زن جذاب با صدايی دلنشين گفت: همانطور که می بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم، اما مساله اين است که من به تازگی بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويی و شايعه پراکنی را آغاز می کنند.

جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما می توانيم در اصطبل بخوابيم.
سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکی ادامه خواهيم داد.
زن صاحبخانه می پذيرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند...


حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانی‌هايی که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفانی به آنها پناه داده بود.


پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستانی که در راه پيست اسکی گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟


باب پاسخ داد: بله


جک گفت: يادته که ما در اصطبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثی در نيايد؟


باب اين بار با صدايی لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه


جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشيد و تصادفی سری به آن زن زده باشيد؟
باب سر به زير انداخت و گفت: من... بله...من...


جک که حالا ديگر به همه چيز پی برده بود پرسيد: باب! پس تو... تو تو اون حال و هوا خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟... تا من... بهترين دوستت را...


جک ديگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد...


باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت... جک... من می تونم توضيح بدم... ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم... فقط... حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.

.

.

.

.

.

.
.
جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته...!!!::::::::::::::::::::::::::::::::




:: موضوعات مرتبط: نتیجه خیانت به دوست داستان خنده داروزیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان جالب , داستان زیبا , داستان باورنکردنی , داستان خنده دار , داستان جک , داستان زیبا , داستان مفید , داستان های زیبا , داستان جذاب , داستان های خنده دار , زیباترین داستان , زیباترین داستان خنده دار , قشنگ ترین داستان , داستان باحال , داستان باحال وزیبا , داستان جالب وخواندنی , داستان خنده دار , داستا ,
:: بازدید از این مطلب : 3769
|
امتیاز مطلب : 740
|
تعداد امتیازدهندگان : 225
|
مجموع امتیاز : 225
تاریخ انتشار : 26 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: